اون قدیما که کلاس چهارم ابتدایی بودم قرار بود یه روز تو مدرسه به دانش آموزایی که روزه هستن افطاری بدن...
سر صف صبحگاهی از کسایی که روزه بودن خواستن برن دفتر و اسمشونو بنویسن،فکر کنم حتی گربه های مدرسه هم اومدن واسه اسم نویسی!!!
از اونجایی که تعداد روزه دارا از تعداد دانش آموزای مدرسه بیشتر شد این برنامه رو مختص دانش آموزای سوم تا پنجم قرار دادن و از معلما خواسته شد بچه هایی که روزه هستن رو بفرستن دفتر مدرسه...
با اینکه مدرسه ی ما جزء مدارس سطح بالای ناحیه و شهر بود نمی دونم چرا برای یه افطاریه ساده این همه گزینش راه انداخته بودن...!!
اون سال اولین سالی بود که من روزه گرفتم...
ده دقیقه مونده به زنگ تعطیلی معلم مون من و یه تعداد از بچه ها رو فرستاد دفتر...فکر کردیم فقط باید اسممون رو بنویسم غافل از اینکه چیز دیگه ای انتظارمونو می کشید...
یادمه مدیرمون خیلی محترمانه از بچه ها خواست که دروغ نگن و هر کی روزه نیست خودش با پای خودش برگرده سر کلاس...ولی حتی یه نفر هم این کارو نکرد...
در نتیجه مدیرمون راه بسیار بهتری رو انتخاب کرد!!!
از همه خواست زبونشونو دربیارن،چون معتقد بود کسی که روزه گرفته زبونش سفیده!!!
همه با تمام وجود زبونشونو از حلقشون اوردن بیرون تا ثابت کنن روزه هستن!!!
دقیقا حس برده هایی رو داشتیم که توی بازار برده فروشا منتظر خریده شدن از طرف یه ارباب شکم گنده و کچل هستن که توی رذالت و بدجنسی تکه!!!
هیچوقت این حرکت زشت مدیرمون یادم نمیره...
وقتی زبون منو دید بهم گفت تو روزه نیستی چون زبونت سفید نیست...
با اینکه فقط ده سالم بود اما حس کردم شخصیت و غرور و عزت نفسم داره لگدمال میشه...فورا دهنمو بستم
دلم می خواست داد بزنم من روزه ام...اما هیچی نگفتم و فقط حرکات مدیر و بچه ها رو زیر نظر داشتم...
یه تعداد از بچه ها که مثل من توی این گزینش رد شدن شروع کردن به التماس و قسم که ما روزه هستیم!!!
جالب این جا بود که بعد از بازدید تک تک زبونای آویزون،کسایی انتخاب شدن روزه نبودن!!!
اون روز هم بر چسب روزه نبودن رو خوردیم هم دروغگویی...!!!
القصه...اون روز ما با حلقه ی اشک در چشمان و دلی شکسته راهی خونه شدیم...
جریان رو که به مامانم گفتم کلی دلداریم داد و واسه افطار غذای مورد علاقه ی منو درست کرد...