بر می گردم...



سلام و درود خدمت دوستان گرامی و عزیز...

قصد دارم برای مدتی وبلاگم رو به حالت تعلیق دربیارم...!

جهت پاره ای مسائل...!!!

بعد از سر و سامان دادن به اوضاع و احوال بر می گردم...

شاید یک هفته...

شاید یک ماه...

شاید یک سال...

بر می گردم...

بدرود...


من...شاه شطرنجم...!!





گیرم که باخته ام !!!

 اما کسی جرات ندارد به من دست بزند یا از صفحه بازی بیرونم

بیندازد،

شوخی نیست...

من شاه شطرنجم ...!!



عشق ، انسان ، و خدا ...



هر کجا می رفتم ...


سه نفر را می دیدم ...


هر لحظه و در هر اقلیم ...

            

                           عشق ،

انسان ،

                       و خدا ...

رنگین کمان زندگی ام...


 انگشتانم را درون رنگ های زندگی فرو می برم...

می خوام رنگین کمان زندگی ام را خودم بکشم...

.

.

.

قرمز... به رنگ لب های دخترک بهار...

نارنجی... به رنگ خنده های از سر شوق برگ های خزان...

زرد... به رنگ گیسوان پریشان گندم زار...

سبز... به رنگ سبزه های دشت مهربانی...

آبی... به رنگ لطافت بی پایان ترنم باران...

نیلی... به رنگ کبود آسمان بی انتهای چشم های انتظار...

بنفش... به رنگ تخیل زیبای عشق...


**************************************


ارغوان نوشت: بد نیست گاهی تراوشات ذهنم رو بنویسم...!!!

به بهانه ی روز مادر و بزرگداشت روز زن...




********************************************


مادرم...

روزت مبارک...

مادر...بی تو تنها و غریبم...






راه چاره ی نداشته هایم تکه گچی بود، اما

سفید...
خیلی سفید...
خیلی سفید...



******************************************

ارغوان نوشت: ادامه ی مطلب رو حتما بخونید...سپاس

ادامه نوشته

کابوس بعد عید...




کابوس همیشگی روزگار کودکی بعد از بخور و بخواب عید...


موضوع انشا:

تعطیلات نوروز را چگونه گذراندید...؟!؟!؟!



********************************


ارغوان نوشت: این روزا جنس کابوس ها عوض شده...

هر روزتان نوروز...نوروزتان پیروز

سرانجام نوروز، عید جهان خواهد شد...


بابا آب داد...؟!


بچه ها سلام،

دلم برای همه شما تنگ شده، ايــــن جا شب و روز با خيال و خاطرات شـــــيرين تان شـــعر زندگی می سرايم، هر روز به جای شما به خورشيد روز بخير می گويم، از لای اين ديوارهای بلند با شما بيدار می شوم، با شما می خندم و با شما می خوابم. گاهی « چيزی شبيه دلتنگی » همه وجودم رامی گيرد .

کاش می شد مانند گذشته خسته از بازديد که آن را گردش علمی می ناميديم، و خسته از همه هياهوها، گرد و غبار خستگی هايمان را همراه زلالي چشمه روستا به دست فراموشی می سپرديم، کاش می شد مثل گذشته گوشمان را به «صدای پای آب » و تنمان را به نوازش گل و گياه می سپرديم و همراه با سمفونی زيبای طبيعت کلاس درس مان را تشکيل می داديم و کتاب رياضی را با همه مجهولات زير سنگی می گذاشتيم چون وقتی بابا نانی برای تقديم کردن در سفره ندارد چه فرقی می کند، پی ( سه مميز چهارده) باشد يا (صد مميز چهارده )، درس علوم را با همه تغييرات شيميايی و فيزيکی دنيا به کناری می گذاشتيم و به اميد تغييری از جنس «عشق و معجزه» لکه های ابر را در آسمان همراه با نسيم بدرقه می کرديم و منتظر تغييری می مانيدم که کورش همان همکلاسی پرشورتان را از سر کلاس راهی کارگری نکند و در نوجوانی از بلندای ساختمان به دنبال نان برای هميشه سقوط ننمايد و ترکمان نکند، منتظر تغييری که برای عيد نوروز يک جفت کفش نو و يک دست لباس خوب و يک سفره پر از نقل و شيرينی برای همه به همراه داشته باشد.

کاش می شد دوباره و دزدکی دور از چشمان ناظم اخموی مدرسه الفبای کردی یمان را دوره می کرديم و برای هم با زبان مادری شعر می سروديم و آواز می خوانديم و بعد دست در دست هم می رقصيديم و می رقصيديم و می رقصيديم...

کاش می شد باز در بين پسران کلاس اولی همان دروازه بان می شدم و شما در رويای رونالدو شدن به آقا معلمتان گل می زديد و همديگر را در آغوش می کشيديد، اما افسوس نمی دانيد که در سرزمين ما روياها و آرزوها قبل از قاب عکسمان غبار فراموشی به خود می گيرد، کاش می شد باز پای ثابت حلقه عمو زنجيرباف دختران کلاس اول می شدم، همان دخترانی که می دانم سالها بعد در گوشه دفتر خاطراتتان دزدکی می نويسيد کاش دختر به دنيا نمی آمديد...

می دانم بزرگ شده ايد، شوهر می کنيد ولی برای من همان فرشتگان پاک و بی آلايشی هستيد که هنوز « جای بوسه اهورا مزدا» بين چشمان زيبايتان ديده می شود، راستی چه کسی می داند اگر شما فرشتگان زاده رنج و فقر نبوديد، کاغذ به دست برای کمپين زنان امضا جمع نمی کرديد و يا اگر در اين گوشه از « خاک فراموش شده خدا » به دنيا نمی آمديد، مجبور نبوديد در سن سيزده سالگی با چشمانی پر از اشک و حسرت « زير تور سفيد زن شدن » برای آخرين بار با مدرسه وداع کنيد و « قصه تلخ جنس دوم بودن » را با تمام وجود تجربه کنيد. دختران سرزمين اهورا ، فردا که در دامن طبيعت خواستيد برای فرزندانتان پونه بچينيد يا برايشان از بنفشه تاجی از گل بسازيد حتماً از تمام پاکی ها و شادی های دوران کودکيتان ياد کنيد.

پسران طبيعت آفتاب می دانم ديگر نمی توانيد با همکلاسی هايتان بنشينيد، بخوانيد و بخنديد چون بعد از « مصيبت مرد شدن » تازه « غم نان » گريبان شما را گرفته، اما يادتان باشد که به شعر، به آواز، به ليلاهايتان، به روياهايتان پشت نکنيد، به فرزندانتان ياد بدهيد برای سرزمين شان برای امروز و فرداها فرزندی از جنس « شعر و باران » باشند به دست باد و آفتاب می سپارمتان تا فردايی نه چندان دور درس عشق و صداقت را برای سرزمين مان مترنم شويد.

 

رفيق ، همبازی و معلم دوران کودکی تان

فرزاد کمانگر - 9/12/1386


******************************************

بله...

بالاخره امتحانا تمام شد...چند روزبه که تمام شده...

یک ترم طولانی...با خستگی و دلتنگی و سرما گذشت...

البته دور از انصافه خنده ها و خوشی ها فراموش بشه...!!!

فعلا تعطیلات بین دو ترم رو سپری می کنیم...همه چی آرومه...

چقد خوبه میشه مطالعه ی غیر درسی داشت...اونم با خیال راحت...

بسی کیفورررررررریم...!!!

بله...این نیز بگذشت...


حالم گرفته...

هر چقد سعی می کنی حسرت گذشته رو نخوری...

هر چقد سعی می کنی به آینده خیلی فکر نکنی...

هر چقد سعی می کنی برای الان زندگی کنی...توی همین لحظه باشی...

یه روزایی...یه وقتایی...

دلت انقد می گیره که نمی دونی باید چکار کنی...

جای بدترش اینه که حتی نمی تونی یکی رو پیدا کنی بهش بگی چته...

امروز یکی از بدترین ها بود...

هر چقد سعی کردم توی همون لحظه باشم...نشد...نشد...نشد...


***************************************************


*ارغوان نوشت: حالم بده...احوالم بده...



کولی!!! به حرمت بودن...

کولی! به حرمت بودن، بايد ترانه بخوانی
شايد پيام حضوری، تا گوشها برسانی
دود تنوره ی ديوان، سوزانده چشم و گلو را
برکش ز وحشت اين شب، فرياد اگر بتوانی
هر ديو شيشه ی عمرش، در بطنِ ماهی سرخی
ماهی شناور آبی، کِش راه و رخنه ندانی
هر دختری سرِ ديوی، بنشانده بر سرِ زانو
چونان که کنده ی هيزم، برشِمش نقره نشانی
ديوانِ تشنه ی يغما، زان دختران پريسا
بردند از رخ و از لب، برد و عقيق يمانی



کولی! به شوق رهايی، پايی بکوب و به ضَربش
بفرست پيک و پيامی، تا پاسخی بستانی
برهستی تو دليلی، بايد ضمير جهان را
نعلی بسای به سنگی، تا آتشی بجَهانی
اعصارِ تيره ی ديرينف در خود فشرده تنت را
بيرون گرا که چو نقشی، در سنگواره نمانی

کولی! برای نمردن، بايد هلاکِ خموشی

يعنی به حرمتِ بودن، بايد ترانه بخوانی...


*سیمین بهبهانی


زمستون...




زمستون...
تن عریون باغچه چون بیابون...
درختا...
با پاهای برهنه زیر بارون...
نمیدونی تو که عاشق نبودی...
چه سخته مرگ گل برای گلدون...
گل و گلدون چه شبها...
نشستن بی بهانه...
واسه هم قصه گفتن عاشقانه...
چه تلخه...چه تلخه...
باید تنها بمونه قلب گلدون...
مثه من...که بی تو...
نشستم زیر بارون زمستون...
زمستون...
برای تو قشنگه پشت شیشه...
بهاره...زمستون ها برای تو همیشه...
تو مثل من زمستونی نداری...
که باشه لحظه ی چشم انتظاری...
گلدون خالی ندیدی...نشسته زیر بارون...
گلای کاغذی داری تو گلدون...
تو عاشق نبودی...
ببینی تلخه روزای جدایی...
چه سخته...چه سخته...
بشینم بی تو با چشمای گریون...



***********************************************************
*چند روزه هوا بس ناجوانمردانه سرد شده...

**دیروز تو مسیر رفت و برگشت دانشگاه بیش تر از 20 بار تصنیف بالا رو گوش دادم...(البته با آهنگ بود...!!!)

***دقیقا حس همین پرنده ها رو داشتم...

****تصنیف رو نوشتم...دوستان بخونن...حالشو ببرن...

هیییییییشکی منو دوست نداره...!!!

هیشکی منو دوست نداره...!!!

هیشکی به من توجه نمی کنه...!!!

هیشکی به من میوه نمیده...!!!

هیشکی به من شیرینی و نوشابه تعارف نمی کنه...!!!

هیشکی به جکام گوش نمیده...نمی خنده...!!!

هیشکی دلش واسه من تنگ نمیشه...!!!

هیشکی برای من گریه نمی کنه...!!!

هیشکی نمی دونه که چه آدم جالبی ام...!!!

حالا اگه از من بپرسی بهترین دوستت کیه؟؟فورا میگم هیشکی...!!!

اما دیشب خیلی ترسیدم...

بیدار شدم دیدم هیشکی دور و برم نیست...!!!

صداش زدم...دستمو به طرفش دراز کردم...

به همون جایی که همیشه بود...

همه جای خونه...همه ی گوشه هاشو گشتم...

اما...کسی رو دیدم...!!!

انقدر گشتم که خسته شدم...

حالا دیگه صبحه...

حتم دارم که دیگه هیشکی رفته...!!!



******************************************************

 

*من برگشتم...


**ممنون از همه ی دوستان خوب و گرامی که توی این مدت به یادم بودن...یلداتون مبارک...


***راستی...شعر بالا از شل سیلور استاینه...خودم نگفتم...!!!





امید...





تولد نوزادی دیگر یعنی خداوند هنوز از انسان ناامید نشده...

من می توانم...؟!

میرومُ...

این بار...

رفتنم را...

خوب تماشا کن...

شاید...!

دیگر...

هرگز...

آمدنم را به چشم نبینی...


************************************************


*این روزا حال خوبی ندارم...
**ترس...دلهره...اضطراب... همراه با چاشنی خود رو به بی خیالی زدن...
***بی خودی و بدون دلیل از خیلیا دلم می گیره...حتی خودم...باید یاد بگیرم که همیشه اوضاع طبق خواسته ی من پیش نمیره...
****دوست دارم برم جایی که فقط خودم باشم و خودم...سکوت باشه و سکوت و سکوت و سکوت و سکوت و سکوت و سکوت و تمام شدن...

**********************************************

* به تحولی اساسی نیاز مبرم دارم...

**واسه خودم برنامه ها دارم...

***عملیشون می کنم...هر جور شده...به هر قیمتی...می دونم که می تونم...کافیه فقط خودم بخوام...

****اگه این بی خوابی های شبانه اجازه بدن...

خدایا...

خدایا...

آلودگی دل های آدم ها از حد هشدار گذشته!

دنیا رو چند روز تعطیل نمی کنی؟؟؟


حیوان خانگی...!!!

چند روز پیش با خواهرم تصمیم گرفتیم حیوون خونگی داشته باشیم...

از اونجایی که به هر گزینه ای که فکر کردیم با شرایطمون جور در نمی اومد،به این نتیجه رسیدیم که دو تا مگسی که مدتییه توی خونمون واسه خودشون عاتل و باطل می چرخن رو انتخاب کنیم...

بزرگتره شد مال من...اسمشو گذاشتم ویلفرد...

کوچیکتره شد مال خواهرم...اسمشو گذاشت مانفرد...

توی این چند روز رقابتی بین ماست که نگوووووووو...

هر کدوم قصد داریم زودتر مگسامونو رام کنیم...

قراره صبح های زود که میریم دانشگاه با خودمون ببریمشون تا هوامونو داشته باشن...

یه همچین انسان های پاک روانی هستیم ما...


********************************************************


*اگه توی کارمون موفق شدیم یه موسسه ی رام کردن مگس تاسیس می کنیم...


** تا کور شود هر آنکه نتواند دید...

دلم گرفته...

بعضی وقت ها دوست دارم...

وقتی بغضم می گیره...

خدا بیاد پایین و اشک هام رو پاک کنه...

دستم رو بگیره و بهم بگه:

آدما اذیتت می کنن؟!؟!

بیا بریم...


****************************************************


*الان دقیقا از همون وقت هاست...خدایا بیا پایین...

**من کسی رو دارم که همیشه هست...همیشه کنارمه...همیشه به حرفام گوش میده...همیشه جوابمو میده...بدون هیچ منتی...

***...............

باغ بی برگی...


                 


آسمانش را گرفته تنگ در آغوش

ابر با آن پوستين سرد نمناكش.

باغ بي برگي، روز و شب تنهاست،

                      با سكوت پاك غمناكش.

 

ساز او باران ، سرودش باد

جامه‌اش شولاي عرياني ست

 ور جز اينش جامه‌اي بايد،

                       بافته بس شعله‌ي زر تار پودش باد.

 

 گو برويد يا نرويد هر چه در هر جا كه خواهد يا نمي‌خواهد،

باغبان و رهگذاري نيست.

باغ نوميدان،

                   چشم در راه بهاري نيست.

 

 گر ز چشمش پرتوِ گرمي نمي‌تابد،

ور به رويش برگِ لبخندي نمي‌رويد؛

باغ بي برگي كه مي گويد كه زيبا نيست؟

داستان ازميوه‌هاي سر به گردون‌سايِ اينك خفته درتابوت پست خاك مي‌گويد.

 

باغ بي برگي

           خنده اش خوني است اشك آميز.

           جاودان بر اسبِ يال افشانِ زردش مي‌چمد در آن

                                                              پادشاه فصل ها، پاييز...

لبخند را به دیگران هدیه دهیم...



به همین سادگی


با اخلاق خوش دیگران را شاد کنید تا خداوند دل شما را شاد کند


ایستگاه آخر...

به همین سادگی


همه ی آدما سوار قطار شدن...

.

.

.

قطار به ایستگاه اول رسید...

جهنم...عده ای رو  به زور پیاده کردن...

.

.

عده ای از آدما فکر می کردن ایستگاه بعدی انتهای راهه...

مقصد برای اونا روشن و مشخص بود...

قطار به ایستگاه دوم رسید...

بهشت...عده ای با خوشحالی پیاده شدن...

.

.

اما عده ای هنوز پیاده نشده بودن...

قطار به حرکتش ادامه داد...

قطار به مقصد نهایی رسید...به ایستگاه آخر...

اونایی که توی این ایستگاه پیاده شدن مسافران خوشبخت این قطار بودن...

...اونا به خداوند رسیده بودن...

به خود خود خداوند...


*متن بالا با اندکی دخل و تصرف از نوشته ای که یه وقتی یه جایی از یه جایی خوندم نوشته شده...و اصلا یادم نمیاد چی بود و کی بود و کجا بود!!

**نویسنده اینجانب رو حلال بفرماید انشالله تعالی...

کارون و اروند ...

هیچ جای دنیا خونه ی آدم نمیشه...

برای یک هفته برگشتیم به خونه و وطن...چقد خوب بود...

گرما...آفتاب داغ...بوی شرجی...یخ زدن زیر کولر...خارَك...



به کارون سر زدیم...



و برای یه کار دو روزه رفتیم آبادان و به اروند هم سر زدیم...!!!

و چقدر خوش گذشت...چقدر خندیدیم...





اینم خارَك...برای دوستانی که تا حالا ندیدن و متاسفانه نچشیدن...!!!



*********************************************************


*برگشتم...جای دوستان خالی...هر چند هوا گرم بود...البته توی اون چند روز یعنی هوا یکم خنک شده بود...مثلا زیر 50 درجه بود...!!!

**ممنونم از همه ی دوستای خوب و عزیز برای کامنت هایی که فرستادن...حتما و در اولین فرصت به همه سر میزنم...

***همه نمی تونن درک بکنن کارون و اروند یعنی چی...بوی شرجی یعنی چی...حس کردن دمای بالای 50 درجه یعنی چی...خوردن خارک یعنی چی...

****تا حالا خارک خوردید؟!؟!؟!؟اگر خوردید نوش جونتون...اگر نخوردید هم نصف عمرتون بر باد رفته!!!

ماسه های زرد...


دختر گفت: لطفا بشین اونجا.

پسر گفت: نه،لطفا بشین روی اون نیمکت.اونجا،روی اون ماسه ها.من ماسه های زرد رو دوست دارم.

در حالی که زیر چشمی همدیگر را نگاه می کردند،روی نیمکت کوچک کنار هم نشستند.

پسر روی ماسه های زرد با یک ساقه ی گیاه طرح هایی را به طور ناشیانه رسم کرد.

دختر گفت: این چیه میکشی؟

پسر گفت: تو هستی.

دختر گفت: اون شبیه من به نظر نمیاد!!

پسر گفت: من همین قدر بلدم.

نقاشی کشیدن مشکل بود.ماسه های خشک مرتب روی هم می ریختند.

دختر گفت: اونجارو،یه سوسک طلایی پرواز می کنه.

پسر گفت: بله.خانم سوسکه هستش.

دختر گفت: از کجا میشه فهمید؟!

پسر گفت: آقا سوسک ها نمی تون نزدیک زمین پرواز کنن!!

باد ملایمی می وزید و نقاشی روی ماسه های زرد را پاک کرد.

دختر گفت: فردا،دوباره،بیا اینجا همدیگه رو ببینیم.میای؟مگه نه؟!؟

پسر گفت: میام.

اما پسر روز بعد نیامد.

روز بعدش هم نیامد.روز بعد از آن هم نیامد.تا یک ماه بعد از آن هم نیامد.

پسر هرگز نیامد...

دختر اغلب می آمد و روی آن نیمکت کوچک می نشست.همیشه تنها بود.اغلب به فکر فرو می رفت و نمی فهمید پسر چرا نمی آید.

از کجا می توانست بفهمد که پدر و مادر پسر او را به مهد کودک دیگری فرستادند...؟!؟!؟!


* آرکادی آرکانف

مترجم:محمد رمضانی

کودک دلبندم...

کودک دلبندم...

آسوده بخواب...که فرشتگان را گفته ام...از گهواره ات دور شوند...

تا ترنم لطیفشان تو را بیدار نکند...

و پروانه های باغ را سپرده ام...

تا هنگامی که تو در خوابی...از این گل به آن گل پر نکشند...

زیرا تو آنقدر لطیفی که صدای پرهایشان را خواهی شنید...

من...

ترانه های آرام لالایی را...

آهسته برایت زمزمه خواهم کرد...

و شیره ی جانم را...

قطره قطره در کامت خواهم ریخت...

و بیدار خواهم ماند...تا تو به خواب ناز فرو روی...

و عطر نفس های کوتاهت...چشمم را گرم کند...

آن گاه هوشیارانه کنارت خواهم آرمید...

و نفس های کوتاه تو را...

در تمام طول شب خواهم شنید...


*برای کودک درونم*

نوستالژی دوران کودکی...

یکی از کارایی که توی بچگی عاشق انجام دادنش بودم بالا رفتن از چهارچوب در بود...

لذتی داشت بسی بی حد و حصر...

وقتی به بالا می رسیدی انگار بلند ترین قله ی دنیا رو فتح کرده بودی...

بعدشم قیییییییییییییییییییژژژژژژژژژژژژژژژژ میومدیم پایین...

همیشه سر اینکه کی زودتر بالا میره با داداچم مسابقه می دادیم...

همیشه هم من می باختم...!!!

یه همچین تفریحات سالمی داشتیم ما...!!!



پ.ن:

حتما هم این کارو به بچه ام یاد میدم...

تولدی دیگر...

سال ها پیش در این روز بدنیا آمدم...

گذشته است در این سال ها روزهایی تلخ...

شیرین هر چند کوتاه و اندک...

.

.

.

و امروز یک سال بزرگتر شدم...


پ.ن:

مثلا خواستیم روز تولدمون یکم خودمونو تحویل بگیریم...

یادم افتاد تو این روز دوتا تشکر بدهکارم...

یکی از خداوند...که هستی رو بهم داد...

یکی از عزیزترین فرد زندگیم،مادرم...




یه تشکر ویژه و مخصوص از دوستان عزیزو گرامی،عمو مهربون و عمو علی و آقای محسن فنائی بابت جشن تولدی که واسم گرفتن...

میتونید بیایید به آدرس زیر و خودتون زحمتشونو ببینید...


http://aliakbarforghani.mihanblog.com



یادتون میاد؟؟؟

یکی از سکانس های همیشگی تمام فیلم ها و سریال های دهه ی 60 و 70 ایران این بود که...

یه خانم بارداره (همون حامله ی خودمون ) پا به ماه مشغول جارو کردن فرش با جاروبرقی بود...در حالی که یه دستشو به کمرش زده بود و ظاهرا این کارو به سختی انجام می داد...بعد تلفن زنگ می خورد...خانم باز هم به سختی خم می شد و جاروبرقی رو خاموش می کرد...به سمت تلفن می رفت و باز هم به سختی می نشست (یا روی صندلی یا روی زمین...که اگه روی زمین می نشست سختی کار سه برابر بود!!!)...یک نفس عمیق می کشید و تلفن رو جواب می داد...و ادامه ی ماجرا...


یکی دیگه از این سکانس های همیشگی...

خانم خونه قصد شستشوی لباس چرکای آقای خونه رو داشت...می رفت توی اتاق...از رخت آویز شلوار و پیراهن آقای شوهر رو برمی داشت...می رفت توی آشپزخونه کنار لباسشویی یا کنار حوض توی حیاط ...

جیب های شلوار یا پیراهن آقای شوهر رو وارسی می کرد مبادا پولی،کاغذ مهمی یا یه چیزی تو همین مایه ها داخل جیب ها باشه...بعد ناگهان یه بسته ی کوچیک سفید رنگ پیدا می کرد...و می فهمید آقای شوهر معتاده...و ادامه ی ماجرا...


پ.ن:

غیر ممکن بود یه فیلم متعلق به اون دوران یکی از این دو سکانس رو نداشته باشه...

زندگی...

زندگی یک قمار است ، ماجراست...


انسان یا می برد یا می بازد...

زندگی مثل معرکه ای ست که پایان ندارد...

وقتی که صدای یک نفر کم کم ضعیف و خاموش شد ،

صدایی جوان تر و نیرومندتر رشته ی بقیه ی داستان را میگیرد و

                                                                ادامه می دهد...

زبون سفید

اون قدیما که کلاس چهارم ابتدایی بودم قرار بود یه روز تو مدرسه به دانش آموزایی که روزه هستن افطاری بدن...

سر صف صبحگاهی از کسایی که روزه بودن خواستن برن دفتر و اسمشونو بنویسن،فکر کنم حتی گربه های مدرسه هم اومدن واسه اسم نویسی!!!

از اونجایی که تعداد روزه دارا از تعداد دانش آموزای مدرسه بیشتر شد این برنامه رو مختص دانش آموزای سوم تا پنجم قرار دادن و از معلما خواسته شد بچه هایی که روزه هستن رو بفرستن دفتر مدرسه...

با اینکه مدرسه ی ما جزء مدارس سطح بالای ناحیه و شهر بود نمی دونم چرا برای یه افطاریه ساده این همه گزینش راه انداخته بودن...!!

اون سال اولین سالی بود که من روزه گرفتم...

ده دقیقه مونده به زنگ تعطیلی معلم مون من و یه تعداد از بچه ها رو فرستاد دفتر...فکر کردیم فقط باید اسممون رو بنویسم غافل از اینکه چیز دیگه ای انتظارمونو می کشید...

یادمه مدیرمون خیلی محترمانه از بچه ها خواست که دروغ نگن و هر کی روزه نیست خودش با پای خودش برگرده سر کلاس...ولی حتی یه نفر هم این کارو نکرد...

در نتیجه مدیرمون راه بسیار بهتری رو انتخاب کرد!!!

از همه خواست زبونشونو دربیارن،چون معتقد بود کسی که روزه گرفته زبونش سفیده!!!

همه با تمام وجود زبونشونو از حلقشون اوردن بیرون تا ثابت کنن روزه هستن!!!

دقیقا حس برده هایی رو داشتیم که توی بازار برده فروشا منتظر خریده شدن از طرف یه ارباب شکم گنده و کچل هستن که توی رذالت و بدجنسی تکه!!!

هیچوقت این حرکت زشت مدیرمون یادم نمیره...

وقتی زبون منو دید بهم گفت تو روزه نیستی چون زبونت سفید نیست...

با اینکه فقط ده سالم بود اما حس کردم شخصیت و غرور و عزت نفسم داره لگدمال میشه...فورا دهنمو بستم

دلم می خواست داد بزنم من روزه ام...اما هیچی نگفتم و فقط حرکات مدیر و بچه ها رو زیر نظر داشتم...

یه تعداد از بچه ها که مثل من توی این گزینش رد شدن شروع کردن به التماس و قسم که ما روزه هستیم!!!

جالب این جا بود که بعد از بازدید تک تک زبونای آویزون،کسایی انتخاب شدن روزه نبودن!!!

اون روز هم بر چسب روزه نبودن رو خوردیم هم دروغگویی...!!!

القصه...اون روز ما با حلقه ی اشک در چشمان و دلی شکسته راهی خونه شدیم...

جریان رو که به مامانم گفتم کلی دلداریم داد و واسه افطار غذای مورد علاقه ی منو درست کرد...

روز پرتقالی

چهار پنج ساله که بودم هر وقت پرتقال می خوردم مادربزرگم(مادر پدرم) بهم می گفت حواست باشه هسته هاشو نخوری!!!وگرنه توی دلت درخت پرتقال درمیاد...!!!

یه روز یه هسته ی پرتقال خوردم...وقتی متوجه شدم هسته رو فرستادم پایین وحشت کردم!!!

جرات نکردم به هیچکس چیزی بگم...رفتم تو اتاق روی تخت دراز کشیدم و منتظر بودم تا هسته تو دلم سبز بشه و درخت پرتقال دربیاد...

نمی دونم چرا فکر می کردم یه شبه یه درخت سبز میشه!!!!

اون شب تا صبح رو با کابوس درخت پرتقال سر کردم...نمی تونستم بخوابم...فکر می کردم صبح که بیدار بشم شاخ و برگای درخت از بینی و گوشام اومده بیرون...!!!

حتی فکر کردم میوه هم میده و میشه ازش پرتقال بچینم!!!توهم در چه حدی بود؟!؟!؟!؟!

بالاخره خوابیدم...صبح که بیدار شدم اول دست کشیدم به بینی و گوشم وقتی مطمئن شدم درختی سبز نشده جرات کردم توی آیینه به خودم نگاه کنم!!!چنان لبخندی زدم که دهنم درد گرفت...

از اون روز به بعد کشف کردم که اگه پرتقال رو با هسته بخوری درخت تو دلت سبز نمیشه...!!!

البته مامانم حسابی توجیهم کرد!!!

.

.

.

امروز دومین سالگرد فوت مادربزرگمه...به مادربزرگم بی بی جون می گفتیم...

هر وقت میرم سرمزارش بوی پرتقال رو حس می کنم...

بی بی پرتقالی من...